روزهای اول تولد
عزیزم شب تولدت در بیمارستان خیلی گریه کردی و نذاشتی مامان و مامان بزرگت استراحت کنن.تازه کل بخش هم صدات پیچیده بود و همه بدخواب شدن.گرسنه بودی و من شیری نداشتم تا بهت بدم.پرستار واست شیرخشک آورد و بهت شیر دادیم.فردای تولدت نزدیک ظهر از بیمارستان مرخص شدیم.بابایی اومد دنبالمون و ما رو برد خونه ی مامان بزرگ.آخه بابابزرگت مریض شده بود و تو خونه بود و نمیشد تنهاش بذارن.تا 10روز ما اون جا بودیم و همه ی کارای تو رو مامان بزرگ انجام میداد البته خاله مریم هم کمکش میکرد.همه خیلی دوست داشتن.تو زیاد گریه میکردی وجیغ هات هم کرکننده بود عزیزدل مامان.حمام 10روزگیت رو هم اونجا کردیم و فرداش برگشتیم خونه ی خودمون.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی