عروسكم آيساعروسكم آيسا، تا این لحظه: 12 سال و 24 روز سن داره

آیسا,عروسک قشنگم

جشن تولد1ماهگی آیسا

روز20اردیبهشت بابایی واست کیک تولد و شمع خرید و ما تونستیم واست یه جشن کوچیک 3نفره بگیریم.عزیزم تولد یک ماهگیت مبارک.انشالا خوشبخت بشی عسلکم. لباسای تولد رو تنت کردیم اما توخوابیدی و نذاشتی ازت عکس بگیریم. اما ما به زور بیدارت کردیم.واسه همین هم تو حسابی کسل و کلافه هستی دخترم. تولد تولد تولدت مبارک. ...
2 تير 1391

تشکیل پرونده در بهداشت

روز 19اریبهشت ماه که 30روزه شده بودی من و تو و بابایی رفتیم بهداشت نزدیک خونمون و تشکیل پرونده دادیم و تو رو بهداشتی کردیم.عزیزم تو کلی بزرگ شده بودی و من و بابایی ذوق کردیم که دخترمون داره تند تند بزرگ میشه.وزنت شده بود:4کیلو و 650گرم البته با لباس و قدت هم 55سانت.بهداشتیار اونجا با گفتن این  که همه چیزت عالیه ما رو خوشحال کرد.عزیزم من وبابا فرزاد خیلی خیلی دوست داریم. بوس بوس ...
2 تير 1391

منزل خاله مهناز

آیسا جون تو الان کنارپسرخاله ات خواب هستی اما طاها جون بیداره و داره تو رو دید میزنه.نکنه کلک تو هم خودتو به خواب زدی اینم دختر خاله ات رها هست (منزل مامان بزرگ)وقتی بزرگ شدی همبازی خوبی واست میشه دختر گلم ...
2 تير 1391

زندگی جدید همراه بادختر گلم

از روزی که برگشتیم خونه ی خودمون تازه حس کردم که تو بچه ی خودمی!!! چون ازصبح تا عصر با هم تنها هستیم واز عصر تا شب بابایی هم با ماست.روزای اول خیلی سخت بود چون من هیچی بلد نبودم اما حالا دیگه راه افتادم.تو زیاد گریه میکردی و من هر کاری میکردم نمیتونستم آرومت کنم.گاهی انقدر ناتوان میشدم که دوست داشتم خودم هم با تو گریه کنم .اما خب خدا رو شکرکم کم راه افتادم.الان تو شیرخودمو میخوری و روزی ١یا ٢بار هم شیرخشک.اسم شیرخشکت آپتامیل هست.قبل از اینکه تو به دنیا بیای من سر کار میرفتم از صبح تا عصر.اما الان همش تو خونه با تو هستم دختر گلم.کاش زودتر بزرگ بشی و بتونیم با هم بازی کنیم. ...
2 تير 1391

روز تولد گل مامان

عزیزم تو در یک روز زیبای بهاری (٢٠فروردین)در بیمارستان اردیبهشت شیراز متولد شدی.وای خدایا چه روزی بود...صبح زود ساعت 6با مامان بزرگ و بابایی راهی بیمارستان شدیم.چه حال عجیبی داشتم.از یک طرف دوست داشتم زودتر صورت ماهتو ببینم اما از طرف دیگه از عمل میترسیدم تو بیمارستان یک اتاق خصوصی گرفتیم.اتاقمون روبروی ایستگاه پرستاری بود.لباس عمل پوشیدم و با مامان بزرگ تو اتاقمون در انتظار نشستیم.دکترم خانم جامعی اون روز 2تا عمل داشت.من عمل دومش بودم.بالاخره نوبت من شد.تو ریکاوری که بهوش اومدم سراغتو گرفتم پرستارگفت که حالت خوبه.وقتی منو بردن تو بخش باز هم تو نبودی.بعد از حدود10دقیقه تو رو آوردن. اصلا باورم نمیشد که تو بچه ی من باشی.یه دختر ناز و تپل مپل ...
2 تير 1391